کتاب باران ها ....

من پر از ابر و باد و بارانم

و کتابی که نور باران است

با دل قطره های بارانیش

قصه ای گفت با من از بودن:

 

هامان و ذی الاوتاد:

پای من پیچ خورده در خاک و

بدنم ساقه ای تناور نیست

ریشه هایم به عمق جبه رسید

گویی امروز روز آخر... نیست

من درختی میان شنزارم

ریشه ام را به باد می بازم

باید از ماسه ها گذر کنم و

ریشه در سنگ ها بیاندازم

سال هاست آب را نمی فهمم

خشک خشک است ساقه ی من

شاخه هایم به زیر نعل کویر

پی شده بی دلیل ناقه ی من

 

این ور پرت داغزار کویر

گذر هیچ کس نمی افتد

توی این زمهریر شن در شن

مرده ای از نفس نمی افتد

 

توی تنهایی خودم گاهی

در خیالم سیاهه ی طوفان

می کَند ساقه ی نحیفم را

می کُند دفن در تن باران

 

من فقط ریشه ام درون زمین!

که زمین سخت تر بماند باز

که مبادا بگوید ای بی داد!

شده تکویر در تنم آغاز

 

رفته از یاد این زمین فرجام

او به خاک خودش دلش گرم است

شکمش سیر بس که  گورستان

پر اندام مرده و نرم است

 

بعد از آن خشک سالی دراز

که زمین را گرفت و مزرعه کرد

در دلش بذر مردگان را ریخت

چال کرد عده ای به شوق درخت

 

آدمانی که کاشت روییدند

زیر هر سنگ قبر در دل خاک

بی تن و ساقه باز ریشه شدند

رشد کرد ریشه جای ستاک

 

انتظاری مدید سر کردم

تا که از خشکی ام گذر کردم

های طوفان رسیده وقت شما

به امیدت سه قرن سر کردم

گردبادی مهیب در راه است

خواب آشوب دیده روی زمین

وقت سلاخی بیابان هاست

میدود سوط خشم سوی زمین

 

آخرین لحظه های عمر من است

موجی از آسمان سرازیر است

آخرین پادشاهی مدید کویر

می زند زیر آب پا و دست

 

ریشه هایم رسیده در دل آب

 و زمین غرق آب اقیانوس

در مداری جدید می چرخد

سوی خورشید غرق در کابوس

ثانیه های  آخر من

حسی از ریشه های در آب است

منتظر باش تا دمیدن صبح

گرچه این شهر خیس در خواب است



تاريخ : شنبه 12 آبان 1397برچسب:نوید بهداروند, اشعار , شعر معاصر, کتاب باران, شعر, نوید, بهداروند, بارانگاه, شعر گاه,, | | نویسنده : نوید بهداروند |

 

شانه اش بوی خاک و باران داشت

وقتی آغوش میگرفتندش

کودکان ظریف پیراهن

سخت چسبیده گرد این آتش

آتش و خاک و آب همراهند

مانده بادی میان موی سیاه

تا دو دنیای آبی کمرنگ

شکل گیرد میان چشمه ی ماه

هر لباس سپید توی اتاق

از تنت خاطرات خاصی داشت

قصه را تا به آخرش میبرد

در خیالم ترانه ای میکاشت



تاريخ : سه شنبه 29 فروردين 1396برچسب:نوید, بهداروند, شعرانه, شعر گاه, بارانگاه, شعر معاصر, چارپاره, چهارپاره,, | | نویسنده : نوید بهداروند |

مهربانی تو زمینی نیست...

 

سادگی، خنده بر لبانت بود

مهربانی نگاه ارامت

ماه و خورشید توی چشمانم

تا که خیره است توی چشمانت

 

ماه ابری سرد شب هایم

چهره ای بود زیر لرزش باد

موی بی تاب او که بی قانون

زیر کوران باد میشود ازاد:

 

دست برده به سمت دفتر من

واژه ها را یکی یکی برده است

جای هر اسم رد پاهایش

رنگ ارام صورتی خورده است

 

با هوای گرفتن دستت

سیل احساس من سرازیر است

خواب مستی که توی چشمت هست

بهترین راه و رسم تعبیر است

 

دختر ابر باد و باران ها

اسمان بودی و زمین بودم

و چه کم بود وسعت هر حرف

که پس از شعر نقطه چین بودم

 

 

آبی آسمان کنارت بود

با لباسی که رنگ دریا داشت

آسمانی که بوده تن پوشت

حال اعماق خواب و رویا داشت

 

آبی آسمان کنارت بود

موی چتری شدی به نم نم ها

مثل باران زدی به برگ دلم

برگ زردی شدم به شبنم ها

 

فصل پاییز با هجومی سرد

 از تن شاخه ها جدایم کرد

برگ من را گرفت دفتر تو

در دل واژه ها رهایم کرد ...



تاريخ : دو شنبه 24 خرداد 1395برچسب:شعر پساهفتاد, شعر معاصر , چار پاره, نوید بهداروند, اشعار, شعر گاه, | | نویسنده : نوید بهداروند |
صفحه قبل 1 2 3 4 5 ... 15 صفحه بعد